چند اصطلاح در بر دارنده ی نام های حیوانات به صورت تست های چند گزینه ای

جملات را خوانده و سعی کنید معنی اصطلاح مورد نظر را حدس بزنید.
برای دیدن گزینه صحیح، روی دکمه Answer کلیک کنید.

  1. Wow! It's raining cats and dogs today! I wish I'd brought my umbrella to school!
    a. I forgot my umbrella today.
    b. It's raining heavily.
    c. Cats and dogs are falling from the sky.

  2. When I told my mom I would be home around 2 am, she had a cow!
    a. My mom bought a baby cow.
    b. My mom is really strange.
    c. My mom was really upset.

  3. Jean: How did you know it was my birthday today?
    Susan: Oh, a little birdie told me!
    a. Jean told Susan it was her birthday.
    b. An unnamed person told Susan about Jean's birthday.
    c. Susan told Jean it was her birthday.

  4. Frank: Why didn't your brother ride the roller coaster with us?
    Sam: Oh, he's such a scaredy cat! He won't get on any fast ride.
    a. Sam's brother is afraid to ride the roller coaster.
    b. Sam's brother is a cat.
    c. Sam's brother didn't go to the roller coaster.

  5. When the telephone salesman told me I could buy some concert tickets for only $10.00 if I gave him my credit card number, it seemed a little fishy to me, so I hung up the phone.
    a. I thought the telephone salesman smelled like a fish and I didn't like that.
    b. I thought the phone salesman was a dangerous fish and he scared me.
    c. I thought the phone salesman was dishonest and I felt suspicious of him.

  6. I never learned how to use a computer, so I lost my job to a new employee. It's a dog-eat-dog world.
    a. Only the strong or the best survive.
    b. Dogs are eating dogs at the office.
    c. Dogs like to eat dogs for lunch.

جملات کوتاه ولی عمیق

• آنچه جذاب است سهولت نیست، دشواری هم نیست، بلكه دشواری رسیدن به سهولت است
• وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملكرد خود فكر می كنند، نه رفتار و عملكرد شما
• سخت كوشی هرگز كسی را نكشته است، نگرانی از آن است كه انسان را از بین می برد
• اگر همان كاری را انجام دهید كه همیشه انجام می دادید، همان نتیجه ای را می گیرید كه همیشه می گرفتید
• • افراد موفق كارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلكه كارها را بگونه ای متفاوت انجام می دهند
• پیش از آنكه پاسخی بدهی با یك نفر مشورت كن ولی پیش از آنكه تصمیم بگیری با چند نفر
• كار بزرگ وجود ندارد، به شرطی كه آن را به كارهای كوچكتر تقسیم كنیم
• كارتان را آغاز كنید، توانایی انجامش بدنبال می آید
• انسان همان می شود كه اغلب به آن فكر می كند
• همواره بیاد داشته باشید آخرین كلید باقیمانده، شاید بازگشاینده قفل در باشد
• تنها راهی كه به شكست می انجامد، تلاش نكردن است
• دشوارترین قدم، همان قدم اول است
• عمر شما از زمانی شروع می شود كه اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید
• آفتاب به گیاهی حرارت می دهد كه سر از خاك بیرون آورده باشد
• • وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، بخاطر این است كه شما چیز زیادی از آن نخواسته اید
• در اندیشه آنچه كرده ای مباش، در اندیشه آنچه نكرده ای باش
• امروز، اولین روز از بقیة عمر شماست
• برای كسی كه آهسته و پیوسته می رود، هیچ راهی دور نیست
• امید، درمانی است كه شفا نمی دهد، ولی كمك می كند تا درد را تحمل كنیم
• بجای آنكه به تاریكی لعنت فرستید، یك شمع روشن كنید
• آنچه شما درباره خود فكرمی كنید، بسیار مهمتر از اندیشه هایی است كه دیگران درباره شما دارند
• • هركس، آنچه را كه دلش خواست بگوید، آنچه را كه دلش نمی خواهد می شنود
• اگر هرروز راهت را عوض كنی، هرگز به مقصد نخواهی رسید
• صاحب اراده، فقط پیش مرگ زانو می زند، وآن هم در تمام عمر، بیش از یك مرتبه نیست
• وقتی شخصی گمان كرد كه دیگر احتیاجی به پیشرفت ندارد، باید تابوت خود را آماده كند
• كسانی كه در انتظار زمان نشسته اند، آنرا از دست خواهند داد
• كسی كه در آفتاب زحمت كشیده، حق دارد در سایه استراحت كند
• بهتر است دوباره سئوال كنی، تا اینكه یكبار راه را اشتباه بروی
• آنقدر شكست خوردن را تجربه كنید تا راه شكست دادن را بیاموزید
• اگر خود را برای آینده آماده نسازید، بزودی متوجه خواهید شد كه متعلق به گذشته هستید
• خودتان را به زحمت نیندازید كه از معاصران یا پیشینیان بهتر گردید، سعی كنید از خودتان بهتر شوید
• خداوند به هر پرنده‌ای دانه‌ای می‌دهد، ولی آن را داخل لانه‌اش نمی‌اندازد
• درباره درخت، بر اساس میوه‌اش قضاوت كنید، نه بر اساس برگهایش
• انسان هیچ وقت بیشتر از آن موقع خود را گول نمی‌زند كه خیال می‌كند دیگران را فریب داده است
• كسی كه دوبار از روی یك سنگ بلغزد، شایسته است كه هر دو پایش بشكند
• هركه با بدان نشیند، اگر طبیعت ایشان را هم نگیرد، به طریقت ایشان متهم گردد
• كسی كه به امید شانس نشسته باشد، سالها قبل مرده است
• اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت
• اینكه ما گمان می‌كنیم بعضی چیزها محال است، بیشتر برای آن است كه برای خود عذری آورده باشیم 

یک معما

آنچه که در ادامه خواهید دید ، یک معمایی است که از دانشجویان دانشگاه استنفورد پرسیده شد و تنها 17% از دانشجویان توانستند پاسخ درست را بدهند . لازم به ذکر است که طبق آخرین رده بندی ارائه شده ( اکتبر 2005 ) ، دانشگاه استنفورد پنجمین دانشگاه برتر در جهان می باشد.

و اما معما ، ، ، آن چیست که :

از خدا بزرگتر است
از شیطان بد جنس تر
فقیر آن را دارد
ثروتمند به آن نیاز دارد
اگر آن را بخوری ، خواهی مرد


زیاد لازم نیست به مغز خودتون فشار بیارید ، اگه یه خورده با دید باز فکر کنید ، اونو پیدا خواهید کرد .
برای دیدن جواب معما به آخر همین پست مراجعه کنید

هدف اصلی من از مطرح کردن معما این بود که خیلی وقتها تو زندگی ِ خودمون به بعضی مشکلات برخورد می کنیم و از اون مشکل یک غول می سازیم و هی به خودمون تلقین می کنیم که این عمراً قابل حل نیست . به نظر من زندگی خیلی هم سخت نیست . ( مولوی میگه : زندگانی شربت اندر شربت اندر شربت است ) یک روز یکی از استادامون در جواب به یکی از بچه ها که میگفت " گرفتن نمره 20 یا 19 فقط در خواب امکان پذیر هست" ، گفت :" نمره 20 را برای این گذاشتن که اونو بیاری نه اینکه جنبه دکوری باشه".پس من هم باید بگم :معماهای زندگی ( سختی ها ) را برای این گذاشتن که ما حلش کنیم نه اینکه بشینیم براش عزا بگیریم .

نکته دیگه در مورد معماها این هست که لازم نیست حتما برای مقابله با اون به قول بچه ها کاملا مسلح باشیم ، باور کنید گاهی با دست خالی هم میشه از پسش بر بیایم . نکته بعدی هم این هست که ما دانشجوها دیگه این برامون یه عادت شده که اگه راه حل مسائلمون کمتر از یه برگ A4 بشه ، نتیجه میگیریم که این راه حل اشتباست و هزاران مثال دیگه . . .

شاید داستان تخم مرغ کریستف کلمب را شنیده باشید ولی گاهی تکرار لازم است .پس من دوباره اونو یادآوری می کنم .
یک روز کریستف کلمب به یک مهمانی دعوت شد . . . تعداد زیادی از افراد حاضر در مهمانی به کلمب گفتند که واقعا کاری که انجام دادی خیلی ساده بود
( کشف قاره آمریکا ) ، هر کسی که سوار بر کشتی می شد و همه دریاها را طی می کرد ، در نهایت اون قاره را کشف می کرد . کلمب برای اینکه به اونا جواب بده ، ازشون خواست تا یک تخم مرغ را از انتها به طور ایستاده بر روی میز قرار دهند ، خوب هر کسی هر چه تلاش می کرد باز تخم مرغ قِل می خورد و می افتاد . در نهایت همه گفتند که این کار شدنی نیست . بعد کلمب اومد یه خورده پوسته انتهایی تخم مرغ را شکاند و بعد از روی همون انتها تخم مرغ را به طور ایستاده قرار داد. بعد کلمب گفت : این ساده ترین کار در دنیا بود . هر کسی می توانست آنرا انجام دهد ، البته بعد از آنکه نشان داده شد که چگونه انجام می شود.

راستی در مورد اون معمایی که در ابتدا پرسیدم ، باید این نکته را اضاف کنم که بعد از کمی جستجو در اینترنت فهمیدم ، هرگز چنین پرسشی از دانشجویان استنفورد صورت نگرفته و اون عدد 17% در واقع یک شایعه اینترنتی بوده . حتی نوشته بودند که 80% یک کودکستان به آن جواب درست داده اند . البته با توجه به مشغله های فکری که ما آدم بزرگ ها برای خودمون درست می کنیم هیچ بعید نیست که اگه روزی اینکار را انجام دهند به همین اعداد دست پیدا کنند . به هر حال این مهم نیست که آیا آن پرسش صورت گرفته یا نه ، بلکه مهم درسهایی است که ما از آن یاد می گیریم یا مثلا در مورد سخنرانی کورت ونه کوت برای فارغ التحصیلان دانشگاه MIT در سال 1997 ، هر چند که این هم جزو شایعه های اینترنتی بود و خود ونه کوت گفت "من این حرف ها را نزده ام ولی دوست داشتم که از آن من بود" . واقعا این کوته بینی است که آدم درس های نهفته در این مطالب را کنار بگذارد و برود دنبال حواشی آن ، درست مثل این که عده ای می گویند اصحاب کهف 6 نفر بودند و با سگشان می شوند 7 نفر و یک عده دیگر میگویند آنها 7 نفر بودند و با سگشان می شوند 8 نفر .
ــ ـــ ــ ـــ ـــ ـــ ـ          ـــ ـ ـــ ـ ـ            ــ ــ ــ ــ ــ           ـ ـــ ـــ ـــ ـــ         ـــ ــ ــ  ـــ ـــ       ـــ ــ ــ
هیچ چیز ، ، ، در واقع هیچ چیز از خدا بزرگتر نیست و از شیطان هم بدجنس تر نیست. فقیر هیچ چیز ندارد . ثروتمند هم به هیچ چیز نیاز ندارد و ما اگر هیچ چیز نخوریم ، سرانجام می میریم.

مجموعه ای از سخنان قصار و کوتاه  ارد بزرگ ، فردریش نیچه و جبران خلیل جبران

کارمندان نابکار ، از دزدان و آشوبگران بیشتر به کشور آسیب می رسانند.  ارد بزرگ

خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را می پذیرد و هرکسی را نیز. فریدریش نیچه

شعوری که در پهنه درون کسی فرود آمد ،  هرگز دوبال خود را به دیگری عاریه نمی دهد . جبران خلیل جبران

 

 

 

                                                                                       

 

اندیشه و انگاره ای که نتواند آینده ای زیبا را مژده دهد ناتوان و بیمار است . اُرد بزرگ

حقیقت مانند آب دریا است چون نمک  آب دریا زیاد است تشنگی را رفع نمی کند. اگر حقیقت آدمی تحریف شود مثل آب شور دریا خواهد بود که تشنگی اش را رفع نخواهد کرد. فریدریش نیچه

 هنگام نیایش به روح خود امکان اوج می دهی تا در همان لحظه با تمام ارواحی که نیایش می کنند یکی شود ، ارواحی که جز از طریق دعا هرگز به جمعشان نخواهی پیوست . جبران خلیل جبران

 

 

 

                                                                                       

 


آنکه پیاپی  سخنتان را می برد ، دلخوش به شنیدن سخن شما نیست . اُرد بزرگ

فیلسوفی که درصدد آفرینش جهان بنابر تصور خویش است می خواهد همه به فلسفه اش ایمان بیاورند و این همان روا داشتن استبداد بر دیگران است. فریدریش نیچه

عبادت ، گستردن جان است بر کرانه ی هستی و آمیزش انسان است با اکسیر حیات . جبران خلیل جبران

 

 

 

                                                                                       

 


اگر دست تقدیر و سرنوشت را فراموش کنیم  پس از پیشرفت نیز افسرده و رنجور خواهیم شد . اُرد بزرگ

هیچ پدیده ای اخلاقی نیست بلکه ما آن را اخلاقی تفسیر می کنیم.  فریدریش نیچه

هر ضعیف و ناچیزی که در میان شما عذاب دیده و نابود گشته است ، نیرومندترین و ایستاده ترین چیزی است که در هستی شماست . جبران خلیل جبران

  

 

 

                                                                                       

 


گفتگو با آدمیان ترسو ، خواری بدنبال دارد. اُرد بزرگ

از فلاسفه می خواهم که به دنبال حقیقت نروند چون حقیقت نیاز به پشتیبان نداردفریدریش نیچه

هشدار ! تنها به عزم نیاز اگر به معبد درون شوید ، هرگز هیچ نیابید . جبران خلیل جبران

 

 

 

                                                                                       

 


توان آدمیان را، با آرزوهایشان می شود سنجید. اُرد بزرگ

 پیشداوری درباره اخلاق به این معناست که نیت اعمال را منشاء آنها می دانیم. فریدریش نیچه

 راز نیکی تو در اشتیاقی است که با ذات نیرومند و سرکش تو گره خورده و این اشتیاق در همه شما یکسان نیست . جبران خلیل جبران

 

 

 

                                                                                       

 

آنکه در بیراهه قدم بر می دارد آرمان و هدف خویش را گم کرده است . اُرد بزرگ

 آدمی به خاطر نیاز به مراقبت و کمک دیگران با آنها ارتباط برقرارمی کند. فریدریش نیچه

نصیحت  جبران خلیل جبران به زوج های جوان به هنگام شادی :و همگام نغنمه ساز کنید و پای بکوبید و شادمان باشید ، اما امان دهید که هر یک در حریم خلوت خویش آسوده باشد و تنها .
چون تارهای عود که تنهایند هر کدام ، اما به کار یک ترانه ی واحد در ارتعاش. جبران خلیل جبران

 

 

 

                                                                                       

 


ساده باش ، آهوی دشت زندگی ، خیلی زود با نیرنگ می میرد . اُرد بزرگ

 باید از دگم گرایی ها در اندیشه فلسفی دوری کرد. فریدریش نیچه

  آن که گرفتار رنج و عذاب شده اما با ذاتش و هویتش همنواست همانند کشتی است که سکانش درهم شکسته و در اطراف جزایر و دریاها سرگردان است و از هر طرف محاط در خطرها ، ای بسا که غرق نشود و به قعر دریا فرو نرود . جبران خلیل جبران

 

 

 

                                                                                       

 

شهامت گله ، ناشی از چوپان بیدار است . اُرد بزرگ

چهار فضیلت انسان والا عبارت است از : دلیری ، درون بینی ، همدلی و تنهایی  که گرایش به آنها سبب پاکی می شود.  فریدریش نیچه

حیات درختان در بخشش میوه است . آنها می بخشند تا زنده بمانند ، زیرا اگر باری ندهند خود را به تباهی و نابودی کشانده اند. جبران خلیل جبران

 

 

 

                                                                                       

 


اگر شیفته کارت نباشی ، روانت بیمار می شود و در نهایت پیکرت از پای در خواهد آمد .  اُرد بزرگ

کسانی که به شهود دلایل منطقی را متصل می کنند راه به خطا رفته اند. فریدریش نیچه

اگر بکوشی و در پی نصیبی حتی برای خود باشی بدان که صالحی . جبران خلیل جبران

 

 

 

                                                                                       

 


چهار چوب نگاه ما زمینی است ، اما برآیند اندیشه ما جنبه آسمانی نیز پیدا می کند . اُرد بزرگ

زندگی بدون موسیقی اشتباه است. فریدریش نیچه

 رنجدیده ! اگر بکوشی تا چیزی از مال خویش را به مردم بذل کنی بی تردید رستگاری . جبران خلیل جبران

 

 

 

                                                                                       

 


جفتت اگر پرید برای پریدن عجله نکن .  اُرد بزرگ

بشر را مشتاق زندگی ساده و همراه با ریاکاری اخلاق گرایانه می بینم. فریدریش نیچه

هنگامی که سیبی را با دندانهای خود له می کنی در قلب خویش به آن بگو :دانه ها و ذرات تو در کالبد من به زندگی ادامه خواهند داد. شکوفه هایی که باید از دانه هایی تو سر زند ، فردا در قلب من شکوفا می شود .عطر دل انگیز تو ، توام با نفسهای گرم من به عالم بالا صعود خواهد کرد ، و من و تو در تمام فصلها شاد و خرم خواهیم بودجبران خلیل جبران

 

 

 

                                                                                       

 


سخن بدون پشتوانه ، یعنی گزاف گویی . اُرد بزرگ

آنچه آدمی را والا می کند مدت احساس های والا در اوست نه شدت آن احساس ها. فریدریش نیچه

در میان شما هستند کسانی که خواسته اند برای گریز از تنهایی و بیقراری و یکنواختی ، به زیاده گویی و یاوه سرایی  روی آورند ، زیرا سکوت تنهایی تصویر روشنی از ذات عریانشان را در برابر چشمانشان می گشاید که با دیدن آن رعشه می گیرند و به گریز پناه می برند . جبران خلیل جبران

اگزوپری

لبخند

بسیاری از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر اگزوپری " را می شناسند. اما شاید همه ندانند كه او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید وكشته شد . قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیكتاتوری فرانكو می جنگید . او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ا ی به نام لبخند گرد آوری كرده است . در یكی از خاطراتش می نویسد كه او را اسیر كردند و به زندان انداختند او كه از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مینویسد :" مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همین دلیل بشدت نگران بودم . جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا كنم كه از زیر دست آنها كه حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یكی پیدا كردم وبا دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی كبریت نداشتم . از میان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم . او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یك مجسمه آنجا ایستاده بود . فریاد زدم "هی رفیق كبریت داری؟ " به من نگاه كرد شانه هایش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزدیك تر كه آمد و كبریتش را روشن كرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این كه خیلی به او نزدیك بودم و نمی توانستم لبخند نزنم . در هر حال لبخند زدم وانگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر كرد میدانستم كه او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد ....ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت وبه او رسید و روی لبهای او هم لبخند شكفت . سیگارم را روشن كرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشمهایم نگاه كرد و لبخند زد من حالا با علم به اینكه او نه یك نگهبان زندان كه یك انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا كرده بود .

پرسید: " بچه داری؟ " با دستهای لرزان كیف پولم را بیرون آوردم وعكس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم :" اره ایناهاش " او هم عكس بچه هایش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهایی كه برای آنها داشت برایم صحبت كرد. اشك به چشمهایم هجوم آورد . گفتم كه می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم.. دیگر نبینم كه بچه هایم چطور بزرگ می شوند . چشم های او هم پر از اشك شدند. ناگهان بی آنكه كه حرفی بزند . قفل در سلول مرا باز كرد ومرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن كه به شهر منتهی می شد هدایت كرد نزدیك شهر كه رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنكه كلمه ای حرف بزند.

یك لبخند زندگی مرا نجات داد

بله لبخند بدون برنامه ریزی بدون حسابگری لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم . لایه مدارج علمی و مدارك دانشگاهی ، لایه موقعیت شغلی واین كه دوست داریم ما را آن گونه ببینند كه نیستیم . زیر همه این لایه ها من حقیقی وارزشمند نهفته است. من ترسی ندارم از این كه آن را روح بنامم من ایمان دارم كه روح های انسان ها است كه با یكدیگر ارتباط برقرار می كنند و این روح ها با یكدیگر هیچ خصومتی ندارد. متاسفانه روح ما در زیر لایه هایی ساخته و پرداخته خود ما كه در ساخته شدنشان دقت هولناكی هم به خرج می دهیم ما از یكدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را پدید می آورند وسبب تنهایی و انزوایی ما می شوند."

داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است آدمی به هنگام عاشق شدن ونگاه كردن به یك نوزاد این پیوند روحانی را احساس می كند. وقتی كودكی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟ چون انسان را پیش روی خود می بینیم كه هیچ یك از لایه هایی را كه نام بردیم روی من طبیعی خود نكشیده است و با هم وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند و آن روح كودكانه درون ماست كه در واقع به لبخند او پاسخ می دهد.

غزلیات حافظ - غزل 289

غزل 289

مجمع خوبي و لطف است عذار چو مهش
ليکنش مهر و وفا نيست خدايا بدهش

دلبرم شاهد و طفل است و به بازي روزي
بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش

من همان به که از او نيک نگه دارم دل
که بد و نيک نديده‌ست و ندارد نگهش

بوي شير از لب همچون شکرش مي‌آيد
گر چه خون مي‌چکد از شيوه چشم سيهش

چارده ساله بتي چابک شيرين دارم
که به جان حلقه به گوش است مه چاردهش

از پي آن گل نورسته دل ما يا رب
خود کجا شد که نديديم در اين چند گهش

يار دلدار من ار قلب بدين سان شکند
ببرد زود به جانداري خود پادشهش

جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه در
صدف سينه حافظ بود آرامگهش

غزلیات حافظ – غزل 288

غزل 288

کنار آب و پاي بيد و طبع شعر و ياري خوش
معاشر دلبري شيرين و ساقي گلعذاري خوش

الا اي دولتي طالع که قدر وقت مي‌داني
گوارا بادت اين عشرت که داري روزگاري خوش

هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبري باريست
سپندي گو بر آتش نه که دارد کار و باري خوش

عروس طبع را زيور ز فکر بکر مي‌بندم
بود کز دست ايامم به دست افتد نگاري خوش

شب صحبت غنيمت دان و داد خوشدلي بستان
که مهتابي دل افروز است و طرف لاله زاري خوش

مي‌اي در کاسه چشم است ساقي را بناميزد
که مستي مي‌کند با عقل و مي‌بخشد خماري خوش

به غفلت عمر شد حافظ بيا با ما به ميخانه
که شنگولان خوش باشت بياموزند کاري خوش

غزلیات حافظ – غزل 287

غزل 287

اي همه شکل تو مطبوع و همه جاي تو خوش
دلم از عشوه شيرين شکرخاي تو خوش

همچو گلبرگ طري هست وجود تو لطيف
همچو سرو چمن خلد سراپاي تو خوش

شيوه و ناز تو شيرين خط و خال تو مليح
چشم و ابروي تو زيبا قد و بالاي تو خوش

هم گلستان خيالم ز تو پرنقش و نگار
هم مشام دلم از زلف سمن ساي تو خوش

در ره عشق که از سيل بلا نيست گذار
کرده‌ام خاطر خود را به تمناي تو خوش

شکر چشم تو چه گويم که بدان بيماري
مي کند درد مرا از رخ زيباي تو خوش

در بيابان طلب گر چه ز هر سو خطريست
مي‌رود حافظ بي‌دل به تولاي تو خوش

غزلیات حافظ – غزل 286

غزل 286

دوش با من گفت پنهان کارداني تيزهوش
و از شما پنهان نشايد کرد سر مي فروش

گفت آسان گير بر خود کارها کز روي طبع
سخت مي‌گردد جهان بر مردمان سختکوش

وان گهم درداد جامي کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان مي‌گفت نوش

با دل خونين لب خندان بياور همچو جام
ني گرت زخمي رسد آيي چو چنگ اندر خروش

تا نگردي آشنا زين پرده رمزي نشنوي
گوش نامحرم نباشد جاي پيغام سروش

گوش کن پند اي پسر و از بهر دنيا غم مخور
گفتمت چون در حديثي گر تواني داشت هوش

در حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنيد
زان که آن جا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش

بر بساط نکته دانان خودفروشي شرط نيست
يا سخن دانسته گو اي مرد عاقل يا خموش

ساقيا مي ده که رندي‌هاي حافظ فهم کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عيب پوش

غزلیات حافظ – غزل 285

غزل 285

در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش
حافظ قرابه کش شد و مفتي پياله نوش

صوفي ز کنج صومعه با پاي خم نشست
تا ديد محتسب که سبو مي‌کشد به دوش

احوال شيخ و قاضي و شرب اليهودشان
کردم سال صبحدم از پير مي فروش

گفتا نه گفتنيست سخن گر چه محرمي
درکش زبان و پرده نگه دار و مي بنوش

ساقي بهار مي‌رسد و وجه مي‌نماند
فکري بکن که خون دل آمد ز غم به جوش

عشق است و مفلسي و جواني و نوبهار
عذرم پذير و جرم به ذيل کرم بپوش

تا چند همچو شمع زبان آوري کني
پروانه مراد رسيد اي محب خموش

اي پادشاه صورت و معني که مثل تو
ناديده هيچ ديده و نشنيده هيچ گوش

چندان بمان که خرقه ازرق کند قبول
بخت جوانت از فلک پير ژنده پوش

غزلیات حافظ – غزل 284

غزل 284

هاتفي از گوشه ميخانه دوش
گفت ببخشند گنه مي بنوش

لطف الهي بکند کار خويش
مژده رحمت برساند سروش

اين خرد خام به ميخانه بر
تا مي لعل آوردش خون به جوش

گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر اي دل که تواني بکوش

لطف خدا بيشتر از جرم ماست
نکته سربسته چه داني خموش

گوش من و حلقه گيسوي يار
روي من و خاک در مي فروش

رندي حافظ نه گناهيست صعب
با کرم پادشه عيب پوش

داور دين شاه شجاع آن که کرد
روح قدس حلقه امرش به گوش

اي ملک العرش مرادش بده
و از خطر چشم بدش دار گوش

غزلیات حافظ – غزل 283

غزل 283

سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش
که دور شاه شجاع است مي دلير بنوش

شد آن که اهل نظر بر کناره مي‌رفتند
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش

به صوت چنگ بگوييم آن حکايت‌ها
که از نهفتن آن ديگ سينه مي‌زد جوش

شراب خانگي ترس محتسب خورده
به روي يار بنوشيم و بانگ نوشانوش

ز کوي ميکده دوشش به دوش مي‌بردند
امام شهر که سجاده مي‌کشيد به دوش

دلا دلالت خيرت کنم به راه نجات
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش

محل نور تجليست راي انور شاه
چو قرب او طلبي در صفاي نيت کوش

بجز ثناي جلالش مساز ورد ضمير
که هست گوش دلش محرم پيام سروش

رموز مصلحت ملک خسروان دانند
گداي گوشه نشيني تو حافظا مخروش

غزلیات حافظ – غزل 282

غزل 282

ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگين دل سيمين بناگوش

نگاري چابکي شنگي کلهدار
ظريفي مه وشي ترکي قباپوش

ز تاب آتش سوداي عشقش
به سان ديگ دايم مي‌زنم جوش

چو پيراهن شوم آسوده خاطر
گرش همچون قبا گيرم در آغوش

اگر پوسيده گردد استخوانم
نگردد مهرت از جانم فراموش

دل و دينم دل و دينم ببرده‌ست
بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش

دواي تو دواي توست حافظ
لب نوشش لب نوشش لب نوش

غزلیات حافظ – غزل 281

غزل 281

يا رب اين نوگل خندان که سپردي به منش
مي‌سپارم به تو از چشم حسود چمنش

گر چه از کوي وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفت دور فلک از جان و تنش

گر به سرمنزل سلمي رسي اي باد صبا
چشم دارم که سلامي برساني ز منش

به ادب نافه گشايي کن از آن زلف سياه
جاي دل‌هاي عزيز است به هم برمزنش

گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد
محترم دار در آن طره عنبرشکنش

در مقامي که به ياد لب او مي نوشند
سفله آن مست که باشد خبر از خويشتنش

عرض و مال از در ميخانه نشايد اندوخت
هر که اين آب خورد رخت به دريا فکنش

هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال
سر ما و قدمش يا لب ما و دهنش

شعر حافظ همه بيت الغزل معرفت است
آفرين بر نفس دلکش و لطف سخنش

غزلیات حافظ – غزل 280

غزل 280

چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
به هر شکسته که پيوست تازه شد جانش

کجاست همنفسي تا به شرح عرضه دهم
که دل چه مي‌کشد از روزگار هجرانش

زمانه از ورق گل مثال روي تو بست
ولي ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش

تو خفته‌اي و نشد عشق را کرانه پديد
تبارک الله از اين ره که نيست پايانش

جمال کعبه مگر عذر ره روان خواهد
که جان زنده دلان سوخت در بيابانش

بدين شکسته بيت الحزن که مي‌آرد
نشان يوسف دل از چه زنخدانش

بگيرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم
که سوخت حافظ بي‌دل ز مکر و دستانش

غزلیات حافظ – غزل 279

غزل 279

خوشا شيراز و وضع بي‌مثالش
خداوندا نگه دار از زوالش

ز رکن آباد ما صد لوحش الله
که عمر خضر مي‌بخشد زلالش

ميان جعفرآباد و مصلا
عبيرآميز مي‌آيد شمالش

به شيراز آي و فيض روح قدسي
بجوي از مردم صاحب کمالش

که نام قند مصري برد آن جا
که شيرينان ندادند انفعالش

صبا زان لولي شنگول سرمست
چه داري آگهي چون است حالش

گر آن شيرين پسر خونم بريزد
دلا چون شير مادر کن حلالش

مکن از خواب بيدارم خدا را
که دارم خلوتي خوش با خيالش

چرا حافظ چو مي‌ترسيدي از هجر
نکردي شکر ايام وصالش

غزلیات حافظ – غزل 278

غزل 278

شراب تلخ مي‌خواهم که مردافکن بود زورش
که تا يک دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش

سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسايش
مذاق حرص و آز اي دل بشو از تلخ و از شورش

بياور مي که نتوان شد ز مکر آسمان ايمن
به لعب زهره چنگي و مريخ سلحشورش

کمند صيد بهرامي بيفکن جام جم بردار
که من پيمودم اين صحرا نه بهرام است و نه گورش

بيا تا در مي صافيت راز دهر بنمايم
به شرط آن که ننمايي به کج طبعان دل کورش

نظر کردن به درويشان منافي بزرگي نيست
سليمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش

کمان ابروي جانان نمي‌پيچد سر از حافظ
وليکن خنده مي‌آيد بدين بازوي بي زورش

غزلیات حافظ – غزل 277

غزل 277

فکر بلبل همه آن است که گل شد يارش
گل در انديشه که چون عشوه کند در کارش

دلربايي همه آن نيست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش

جاي آن است که خون موج زند در دل لعل
زين تغابن که خزف مي‌شکند بازارش

بلبل از فيض گل آموخت سخن ور نه نبود
اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش

اي که در کوچه معشوقه ما مي‌گذري
بر حذر باش که سر مي‌شکند ديوارش

آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدايا به سلامت دارش

صحبت عافيتت گر چه خوش افتاد اي دل
جانب عشق عزيز است فرومگذارش

صوفي سرخوش از اين دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش

دل حافظ که به ديدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش

غزلیات حافظ – غزل 276

غزل 276

باغبان گر پنج روزي صحبت گل بايدش
بر جفاي خار هجران صبر بلبل بايدش

اي دل اندربند زلفش از پريشاني منال
مرغ زيرک چون به دام افتد تحمل بايدش

رند عالم سوز را با مصلحت بيني چه کار
کار ملک است آن که تدبير و تامل بايدش

تکيه بر تقوا و دانش در طريقت کافريست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بايدش

با چنين زلف و رخش بادا نظربازي حرام
هر که روي ياسمين و جعد سنبل بايدش

نازها زان نرگس مستانه‌اش بايد کشيد
اين دل شوريده تا آن جعد و کاکل بايدش

ساقيا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بايدش

کيست حافظ تا ننوشد باده بي آواز رود
عاشق مسکين چرا چندين تجمل بايدش

غزلیات حافظ – غزل 275

غزل 275

صوفي گلي بچين و مرقع به خار بخش
وين زهد خشک را به مي خوشگوار بخش

طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه
تسبيح و طيلسان به مي و ميگسار بخش

زهد گران که شاهد و ساقي نمي‌خرند
در حلقه چمن به نسيم بهار بخش

راهم شراب لعل زد اي مير عاشقان
خون مرا به چاه زنخدان يار بخش

يا رب به وقت گل گنه بنده عفو کن
وين ماجرا به سرو لب جويبار بخش

اي آن که ره به مشرب مقصود برده‌اي
زين بحر قطره‌اي به من خاکسار بخش

شکرانه را که چشم تو روي بتان نديد
ما را به عفو و لطف خداوندگار بخش

ساقي چو شاه نوش کند باده صبوح
گو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش

غزلیات حافظ – غزل 274

غزل 274

به دور لاله قدح گير و بي‌ريا مي‌باش
به بوي گل نفسي همدم صبا مي‌باش

نگويمت که همه ساله مي پرستي کن
سه ماه مي خور و نه ماه پارسا مي‌باش

چو پير سالک عشقت به مي حواله کند
بنوش و منتظر رحمت خدا مي‌باش

گرت هواست که چون جم به سر غيب رسي
بيا و همدم جام جهان نما مي‌باش

چو غنچه گر چه فروبستگيست کار جهان
تو همچو باد بهاري گره گشا مي‌باش

وفا مجوي ز کس ور سخن نمي‌شنوي
به هرزه طالب سيمرغ و کيميا مي‌باش

مريد طاعت بيگانگان مشو حافظ
ولي معاشر رندان پارسا مي‌باش

غزلیات حافظ – غزل 273

غزل 273

اگر رفيق شفيقي درست پيمان باش
حريف خانه و گرمابه و گلستان باش

شکنج زلف پريشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گو پريشان باش

گرت هواست که با خضر همنشين باشي
نهان ز چشم سکندر چو آب حيوان باش

زبور عشق نوازي نه کار هر مرغيست
بيا و نوگل اين بلبل غزل خوان باش

طريق خدمت و آيين بندگي کردن
خداي را که رها کن به ما و سلطان باش

دگر به صيد حرم تيغ برمکش زنهار
و از آن که با دل ما کرده‌اي پشيمان باش

تو شمع انجمني يک زبان و يک دل شو
خيال و کوشش پروانه بين و خندان باش

کمال دلبري و حسن در نظربازيست
به شيوه نظر از نادران دوران باش

خموش حافظ و از جور يار ناله مکن
تو را که گفت که در روي خوب حيران باش

غزلیات حافظ – غزل 272

غزل 272

بازآي و دل تنگ مرا مونس جان باش
وين سوخته را محرم اسرار نهان باش

زان باده که در ميکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

در خرقه چو آتش زدي اي عارف سالک
جهدي کن و سرحلقه رندان جهان باش

دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو مي‌رسم اينک به سلامت نگران باش

خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
اي درج محبت به همان مهر و نشان باش

تا بر دلش از غصه غباري ننشيند
اي سيل سرشک از عقب نامه روان باش

حافظ که هوس مي‌کندش جام جهان بين
گو در نظر آصف جمشيد مکان باش

غزلیات حافظ – غزل 271

غزل 271

دارم از زلف سياهش گله چندان که مپرس
که چنان ز او شده‌ام بي سر و سامان که مپرس

کس به اميد وفا ترک دل و دين مکناد
که چنانم من از اين کرده پشيمان که مپرس

به يکي جرعه که آزار کسش در پي نيست
زحمتي مي‌کشم از مردم نادان که مپرس

زاهد از ما به سلامت بگذر کاين مي لعل
دل و دين مي‌برد از دست بدان سان که مپرس

گفت‌وگوهاست در اين راه که جان بگدازد
هر کسي عربده‌اي اين که مبين آن که مپرس

پارسايي و سلامت هوسم بود ولي
شيوه‌اي مي‌کند آن نرگس فتان که مپرس

گفتم از گوي فلک صورت حالي پرسم
گفت آن مي‌کشم اندر خم چوگان که مپرس

گفتمش زلف به خون که شکستي گفتا
حافظ اين قصه دراز است به قرآن که مپرس

غزلیات حافظ – غزل 270

غزل 270

درد عشقي کشيده‌ام که مپرس
زهر هجري چشيده‌ام که مپرس

گشته‌ام در جهان و آخر کار
دلبري برگزيده‌ام که مپرس

آن چنان در هواي خاک درش
مي‌رود آب ديده‌ام که مپرس

من به گوش خود از دهانش دوش
سخناني شنيده‌ام که مپرس

سوي من لب چه مي‌گزي که مگوي
لب لعلي گزيده‌ام که مپرس

بي تو در کلبه گدايي خويش
رنج‌هايي کشيده‌ام که مپرس

همچو حافظ غريب در ره عشق
به مقامي رسيده‌ام که مپرس

غزلیات حافظ – غزل 269

غزل 269

دلا رفيق سفر بخت نيکخواهت بس
نسيم روضه شيراز پيک راهت بس

دگر ز منزل جانان سفر مکن درويش
که سير معنوي و کنج خانقاهت بس

وگر کمين بگشايد غمي ز گوشه دل
حريم درگه پير مغان پناهت بس

به صدر مصطبه بنشين و ساغر مي‌نوش
که اين قدر ز جهان کسب مال و جاهت بس

زيادتي مطلب کار بر خود آسان کن
صراحي مي لعل و بتي چو ماهت بس

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل فضلي و دانش همين گناهت بس

هواي مسکن ملوف و عهد يار قديم
ز ره روان سفرکرده عذرخواهت بس

به منت دگران خو مکن که در دو جهان
رضاي ايزد و انعام پادشاهت بس

به هيچ ورد دگر نيست حاجت اي حافظ
دعاي نيم شب و درس صبحگاهت بس

غزلیات حافظ – غزل 268

غزل 268

گلعذاري ز گلستان جهان ما را بس
زين چمن سايه آن سرو روان ما را بس

من و همصحبتي اهل ريا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس

قصر فردوس به پاداش عمل مي‌بخشند
ما که رنديم و گدا دير مغان ما را بس

بنشين بر لب جوي و گذر عمر ببين
کاين اشارت ز جهان گذران ما را بس

نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس اين سود و زيان ما را بس

يار با ماست چه حاجت که زيادت طلبيم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

از در خويش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوي تو از کون و مکان ما را بس

حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافيست
طبع چون آب و غزل‌هاي روان ما را بس

غزلیات حافظ – غزل 267

غزل 267

اي صبا گر بگذري بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادي و مشکين کن نفس

منزل سلمي که بادش هر دم از ما صد سلام
پرصداي ساربانان بيني و بانگ جرس

محمل جانان ببوس آن گه به زاري عرضه دار
کز فراقت سوختم اي مهربان فرياد رس

من که قول ناصحان را خواندمي قول رباب
گوشمالي ديدم از هجران که اينم پند بس

عشرت شبگير کن مي نوش کاندر راه عشق
شب روان را آشنايي‌هاست با مير عسس

عشقبازي کار بازي نيست اي دل سر بباز
زان که گوي عشق نتوان زد به چوگان هوس

دل به رغبت مي‌سپارد جان به چشم مست يار
گر چه هشياران ندادند اختيار خود به کس

طوطيان در شکرستان کامراني مي‌کنند
و از تحسر دست بر سر مي‌زند مسکين مگس

نام حافظ گر برآيد بر زبان کلک دوست
از جناب حضرت شاهم بس است اين ملتمس

غزلیات حافظ – غزل 266

غزل 266

دلم رميده لولي‌وشيست شورانگيز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آميز

فداي پيرهن چاک ماه رويان باد
هزار جامه تقوا و خرقه پرهيز

خيال خال تو با خود به خاک خواهم برد
که تا ز خال تو خاکم شود عبيرآميز

فرشته عشق نداند که چيست اي ساقي
بخواه جام و گلابي به خاک آدم ريز

پياله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
به مي ز دل ببرم هول روز رستاخيز

فقير و خسته به درگاهت آمدم رحمي
که جز ولاي توام نيست هيچ دست آويز

بيا که هاتف ميخانه دوش با من گفت
که در مقام رضا باش و از قضا مگريز

ميان عاشق و معشوق هيچ حال نيست
تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز

غزلیات حافظ – غزل 265

غزل 265

برنيامد از تمناي لبت کامم هنوز
بر اميد جام لعلت دردي آشامم هنوز

روز اول رفت دينم در سر زلفين تو
تا چه خواهد شد در اين سودا سرانجامم هنوز

ساقيا يک جرعه‌اي زان آب آتشگون که من
در ميان پختگان عشق او خامم هنوز

از خطا گفتم شبي زلف تو را مشک ختن
مي‌زند هر لحظه تيغي مو بر اندامم هنوز

پرتو روي تو تا در خلوتم ديد آفتاب
مي‌رود چون سايه هر دم بر در و بامم هنوز

نام من رفته‌ست روزي بر لب جانان به سهو
اهل دل را بوي جان مي‌آيد از نامم هنوز

در ازل داده‌ست ما را ساقي لعل لبت
جرعه جامي که من مدهوش آن جامم هنوز

اي که گفتي جان بده تا باشدت آرام جان
جان به غم‌هايش سپردم نيست آرامم هنوز

در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش
آب حيوان مي‌رود هر دم ز اقلامم هنوز

غزلیات حافظ - غزل 264

غزل 264

خيز و در کاسه زر آب طربناک انداز
پيشتر زان که شود کاسه سر خاک انداز

عاقبت منزل ما وادي خاموشان است
حاليا غلغله در گنبد افلاک انداز

چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است
بر رخ او نظر از آينه پاک انداز

به سر سبز تو اي سرو که گر خاک شوم
ناز از سر بنه و سايه بر اين خاک انداز

دل ما را که ز مار سر زلف تو بخست
از لب خود به شفاخانه ترياک انداز

ملک اين مزرعه داني که ثباتي ندهد
آتشي از جگر جام در املاک انداز

غسل در اشک زدم کاهل طريقت گويند
پاک شو اول و پس ديده بر آن پاک انداز

يا رب آن زاهد خودبين که بجز عيب نديد
دود آهيش در آيينه ادراک انداز

چون گل از نکهت او جامه قبا کن حافظ
وين قبا در ره آن قامت چالاک انداز

غزلیات حافظ - غزل 263

غزل 263

بيا و کشتي ما در شط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شيخ و شاب انداز

مرا به کشتي باده درافکن اي ساقي
که گفته‌اند نکويي کن و در آب انداز

ز کوي ميکده برگشته‌ام ز راه خطا
مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز

بيار زان مي گلرنگ مشک بو جامي
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز

اگر چه مست و خرابم تو نيز لطفي کن
نظر بر اين دل سرگشته خراب انداز

به نيم شب اگرت آفتاب مي‌بايد
ز روي دختر گلچهر رز نقاب انداز

مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند
مرا به ميکده بر در خم شراب انداز

ز جور چرخ چو حافظ به جان رسيد دلت
به سوي ديو محن ناوک شهاب انداز

غزلیات حافظ - غزل 262

غزل 262

حال خونين دلان که گويد باز
و از فلک خون خم که جويد باز

شرمش از چشم مي پرستان باد
نرگس مست اگر برويد باز

جز فلاطون خم نشين شراب
سر حکمت به ما که گويد باز

هر که چون لاله کاسه گردان شد
زين جفا رخ به خون بشويد باز

نگشايد دلم چو غنچه اگر
ساغري از لبش نبويد باز

بس که در پرده چنگ گفت سخن
ببرش موي تا نمويد باز

گرد بيت الحرام خم حافظ
گر نميرد به سر بپويد باز

زندگینامه حکیم ابوالقاسم فردوسی به زبان انگلیسی

Hakīm Abol-Qāsem Ferdowsī Tūsī (Persian: حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی), more commonly transliterated as Ferdowsi, (935–1020) was a highly revered Persian poet. He was the author of the Shāhnāmeh, the national epic of Persian-speaking world as well as the entire Iranian realm.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Life


Ferdowsi was born in 935 in a village near Tus, in Greater Khorasan (now part of the Iranian province Razavi Khorasan).

His father was a wealthy land owner and he was a pious Muslim. His great epic, the Shāhnāmeh ("The Epic of Kings"), to which he devoted more than 35 years, was originally composed for presentation to the Samanid princes of Khorasan, who were the chief instigators of the revival of Iranian cultural traditions after the Arab conquest of the seventh century.

Front facade of the Ferdowsi's mausoleum in Toos. The thomb was made during the reign of Reza Shah Pahlavi by the national heritage association.
Front facade of the Ferdowsi's mausoleum in Toos. The thomb was made during the reign of Reza Shah Pahlavi by the national heritage association.

When he was just 23-years old, he found a “Shāhnāmeh” written by Abu-Mansour Almoammari; it was not, however, in poetic form. It consisted of older versions ordered by Abu-Mansour ibn Abdol-razzagh. The discovery would be a fateful moment in the life of the poet. Ferdowsi started his composition of the Shahnameh in the Samanid era in 977 A.D. During Ferdowsi’s lifetime the Samanid dynasty was conquered by the Ghaznavid Empire.

After 30 years of hard work, he finished the book and two or three years after that, Ferdowsi went to Ghazni, the Ghaznavid capital, to present it to the king. There are various stories in medieval texts describing the lack of interest shown by the new king, Sultan Mahmud of Ghazni, in Ferdowsi and his lifework. According to historians, Mahmud had promised Ferdowsi a dinar for every distich written in the Shahnameh (60,000 dinars), but later retracted and presented him with dirhams (20,000 dirhams), which were at that time much less valuable than dinars (every 100 dirhams worth 1 dinar). Some think it was the jealousy of other poets working at the king’s court that led to this treachery; the incident encouraged Ferdowsi's enemies in the court. Ferdowsi rejected the money and, by some accounts, he gave it to a poor man who sold wine. Wandering for a time in Sistan and Mazandaran, he eventually returned to Tus, heartbroken and enraged.

He had left behind a poem for the King, stuck to the wall of the room he had worked in for all those years. It was a long and angry poem, more like a curse, and ended with the words:

"Heaven's vengeance will not forget. Shrink tyrant from my words of fire, and tremble at a poet's ire."

Ferdowsi is said to have died around 1020 in poverty at the age of 90, embittered by royal neglect, though fully confident of his work’s ultimate success and fame (clearly seen especially in last verses of his book). One tradition claims Mahmud re-sent the amount promised to Ferdowsi’s village, but when the messengers reached his house, he had died a few hours earlier. The gift was then given to his daughter, since his son had died before his father at the age of 37. However, his daughter refused to receive the sum, thus making Ferdowsi’s Shahnameh immortal.

Later the king ordered the money be used for repairing an inn in the way from Merv to Tus, named “Robat Chaheh” so that it may remain in remembrance of the poet. This inn now lies in ruins, but still exists.

Some say that Ferdowsi's daughter inherited her father's hard earned money, and she built a new and strong bridge with a beautiful stone caravanserai nearby for travellers to rest and trade and tell stories.

Ferdowsi was buried at the yard of his own home, where his mausoleum now lies. It was not until Reza Shah Pahlavi's rule, in 1925, that a mausoleum was built for the great poet.

Ferdowsi and religion


Ferdowsi was a Shia Muslim, which is apparent from the Shahnameh itself and confirmed by early accounts. On the one hand, he was lenient as regards religion. As Nöldeke remarks, Ferdowsi remembered the religion of his forbears with respect, and, at the same time, nowhere did he show any signs of a deep Islamic faith. Indeed, to the contrary, here and there are moments in the Shahnameh which, even if they were present in his sources, should not strictly have been given currency by the pen of a committed Muslim. On the other hand, however, he also showed a prejudice in favor of his own sect (i.e. Shi'ism) and, as is apparent from the exordium to the Shahnameh, considered his own sect to be the only true Islamic one. The explanation for this contradiction lies in the fact that during the first centuries of Islam, in Persia, Shi'ism went hand in hand with the national struggle in Khorasan, or very nearly so, such that the caliphate in Baghdad and its political supporters in Persia never made any serious distinction between the "Majūs" (Zoroastrians), "Zandīq" (Manicheans), "Qarmatīs" (Isma'ili Shi'ism), and "Rāfezīs" (Shias in general)

Books


His masterpiece, the Shāhnāmeh, is the most popular and influential national epics belonging to the Iranian people that at one time made up the greater Persian Empire, named in Prophet Zarathustra's Gatha as Airyanem Vaejah, in Shahnameh as Iran, and in Greek as Persian Empire. In this context we use "Persians" to denote what the Greeks viewed as the people of Airyanem Vaejah and the word Persia for all its territories. Thus the greatest achievement of Ferdowsi is to have all of the named fragments of the former Persian Empire, once again recite together "if there is no Iran, may my body be vanquished, and in this land and nation no one remain alive, if everyone of us dies one by one, it is better than giving our country to the enemy." If there is a single document in the Persian literature that can reunite Persia and all of its nations, it is this document.

The Shāhnāmeh, or the "Book of Kings," consists of the translation of an even older Pahlavi (Middle Persian) work. It has remained exceptionally popular among Persians for over a thousand years. It tells the history of old Persia before the Arab conquest of the region. This tale, all written in poetic form and in Darī Persian, starts 7,000 years ago, narrating the story of Persian kings, Persian knights, Persian system of laws, Persian Religion, Persian victories and Persian tragedies.

Illustrations, especially those of Master Mahmoud Farshchian, are historical and use the different themes for the stories.

According to popular legend, Ferdowsi was commissioned by Sultan Mahmud of Ghazni to write a book about his valour and conquests. However, the poet, though dedicating the book to the King for an agreed fee of 30 horses loaded with gold coins, decided to tell the story of the Kings that had made the land of Persia into an Empire throughout the ages. This task was to take the poet some thirty years or more, during which he included the verse:

... I suffered during these thirty years, but I have revived the Iranians (Ajam) with the Persian language; I shall not die since I am alive again, as I have spread the seeds of this language ...

Upon the presentation of the Shāhnāmeh, Sultan Mahmud was furious for not being the subject of the book and finally betrayed the agreement by offering Ferdowsi thirty camels loaded with Silver; the offer was refused by the poet. Heartbroken and poor the poet returned to his home town of Tus, the Sultan eventually realising his error and the true value of the Shāhnāmeh sent the agreed fee to the poet yet, upon the arrival of the camels the Ferdowsi's coffin was being carried out through the exit gate of Tus to his grave.

Influence


Ferdowsi is one of the undisputed giants of Persian literature. After Ferdowsi's Shāhnāmeh a number of other works similar in nature surfaced over the centuries within the cultural sphere of the Persian language. Without exception, all such works were based in style and method on Ferdowsi's Shāhnāmeh, but none of them could quite achieve the same degree of fame and popularity as Ferdowsi's masterpiece.

Ferdowsi has a unique place in Persian history because of the strides he made in reviving and regenerating the Persian language and cultural traditions. His works are cited as a crucial component in the persistence of the Persian language, as those works allowed much of the tongue to remain codified and intact. In this respect, Ferdowsi surpasses Nezami, Khayyam, Asadi Tusi, and other seminal Persian literary figures in his impact on Persian culture and language. Many modern Iranians see him as the father of the modern Persian language.

According to the Encyclopedia Britannica:The Persians regard Ferdowsi as the greatest of their poets. For nearly a thousand years they have continued to read and to listen to recitations from his masterwork, the Shah-nameh, in which the Persian national epic found its final and enduring form. Though written about 1,000 years ago, this work is as intelligible to the average, modern Iranian as the King James version of the Bible is to a modern English-speaker. The language, based as the poem is on a Pahlavi original, is pure Persian with only the slightest admixture of Arabic.

 

غزلیات حافظ - غزل 261

غزل 261

درآ که در دل خسته توان درآيد باز
بيا که در تن مرده روان درآيد باز

بيا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالت مگر گشايد باز

غمي که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت
ز خيل شادي روم رخت زدايد باز

به پيش آينه دل هر آن چه مي‌دارم
بجز خيال جمالت نمي‌نمايد باز

بدان مثل که شب آبستن است روز از تو
ستاره مي‌شمرم تا که شب چه زايد باز

بيا که بلبل مطبوع خاطر حافظ
به بوي گلبن وصل تو مي‌سرايد باز

غزلیات حافظ - غزل 260

غزل 260

اي سرو ناز حسن که خوش مي‌روي به ناز
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نياز

فرخنده باد طلعت خوبت که در ازل
ببريده‌اند بر قد سروت قباي ناز

آن را که بوي عنبر زلف تو آرزوست
چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز

پروانه را ز شمع بود سوز دل ولي
بي شمع عارض تو دلم را بود گداز

صوفي که بي تو توبه ز مي کرده بود دوش
بشکست عهد چون در ميخانه ديد باز

از طعنه رقيب نگردد عيار من
چون زر اگر برند مرا در دهان گاز

دل کز طواف کعبه کويت وقوف يافت
از شوق آن حريم ندارد سر حجاز

هر دم به خون ديده چه حاجت وضو چو نيست
بي طاق ابروي تو نماز مرا جواز

چون باده باز بر سر خم رفت کف زنان
حافظ که دوش از لب ساقي شنيد راز

غزلیات حافظ - غزل 259

غزل 259

منم که ديده به ديدار دوست کردم باز
چه شکر گويمت اي کارساز بنده نواز

نيازمند بلا گو رخ از غبار مشوي
که کيمياي مراد است خاک کوي نياز

ز مشکلات طريقت عنان متاب اي دل
که مرد راه نينديشد از نشيب و فراز

طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق
به قول مفتي عشقش درست نيست نماز

در اين مقام مجازي بجز پياله مگير
در اين سراچه بازيچه غير عشق مباز

به نيم بوسه دعايي بخر ز اهل دلي
که کيد دشمنت از جان و جسم دارد باز

فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق
نواي بانگ غزل‌هاي حافظ از شيراز


 

غزلیات حافظ - غزل 258

غزل 258

هزار شکر که ديدم به کام خويشت باز
ز روي صدق و صفا گشته با دلم دمساز

روندگان طريقت ره بلا سپرند
رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز

غم حبيب نهان به ز گفت و گوي رقيب
که نيست سينه ارباب کينه محرم راز

اگر چه حسن تو از عشق غير مستغنيست
من آن نيم که از اين عشقبازي آيم باز

چه گويمت که ز سوز درون چه مي‌بينم
ز اشک پرس حکايت که من نيم غماز

چه فتنه بود که مشاطه قضا انگيخت
که کرد نرگس مستش سيه به سرمه ناز

بدين سپاس که مجلس منور است به دوست
گرت چو شمع جفايي رسد بسوز و بساز

غرض کرشمه حسن است ور نه حاجت نيست
جمال دولت محمود را به زلف اياز

غزل سرايي ناهيد صرفه‌اي نبرد
در آن مقام که حافظ برآورد آواز

غزلیات حافظ - غزل 257

غزل 257

روي بنما و مرا گو که ز جان دل برگير
پيش شمع آتش پروا نه به جان گو درگير

در لب تشنه ما بين و مدار آب دريغ
بر سر کشته خويش آي و ز خاکش برگير

ترک درويش مگير ار نبود سيم و زرش
در غمت سيم شمار اشک و رخش را زر گير

چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک
آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گير

در سماع آي و ز سر خرقه برانداز و برقص
ور نه با گوشه رو و خرقه ما در سر گير

صوف برکش ز سر و باده صافي درکش
سيم درباز و به زر سيمبري در بر گير

دوست گو يار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن روي زمين لشکر گير

ميل رفتن مکن اي دوست دمي با ما باش
بر لب جوي طرب جوي و به کف ساغر گير

رفته گير از برم وز آتش و آب دل و چشم
گونه‌ام زرد و لبم خشک و کنارم تر گير

حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را
که ببين مجلسم و ترک سر منبر گير

غزلیات حافظ - غزل 256

غزل 256

نصيحتي کنمت بشنو و بهانه مگير
هر آن چه ناصح مشفق بگويدت بپذير

ز وصل روي جوانان تمتعي بردار
که در کمينگه عمر است مکر عالم پير

نعيم هر دو جهان پيش عاشقان بجوي
که اين متاع قليل است و آن عطاي کثير

معاشري خوش و رودي بساز مي‌خواهم
که درد خويش بگويم به ناله بم و زير

بر آن سرم که ننوشم مي و گنه نکنم
اگر موافق تدبير من شود تقدير

چو قسمت ازلي بي حضور ما کردند
گر اندکي نه به وفق رضاست خرده مگير

چو لاله در قدحم ريز ساقيا مي و مشک
که نقش خال نگارم نمي‌رود ز ضمير

بيار ساغر در خوشاب اي ساقي
حسود گو کرم آصفي ببين و بمير

به عزم توبه نهادم قدح ز کف صد بار
ولي کرشمه ساقي نمي‌کند تقصير

مي دوساله و محبوب چارده ساله
همين بس است مرا صحبت صغير و کبير

دل رميده ما را که پيش مي‌گيرد
خبر دهيد به مجنون خسته از زنجير

حديث توبه در اين بزمگه مگو حافظ
که ساقيان کمان ابرويت زنند به تير

غزلیات حافظ – غزل 255

غزل 255

يوسف گمگشته بازآيد به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور

اي دل غمديده حالت به شود دل بد مکن
وين سر شوريده بازآيد به سامان غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشي اي مرغ خوشخوان غم مخور

دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت
دايما يک سان نباشد حال دوران غم مخور

هان مشو نوميد چون واقف نه‌اي از سر غيب
باشد اندر پرده بازي‌هاي پنهان غم مخور

اي دل ار سيل فنا بنياد هستي برکند
چون تو را نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور

در بيابان گر به شوق کعبه خواهي زد قدم
سرزنش‌ها گر کند خار مغيلان غم مخور

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعيد
هيچ راهي نيست کان را نيست پايان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب
جمله مي‌داند خداي حال گردان غم مخور

حافظا در کنج فقر و خلوت شب‌هاي تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

غزلیات حافظ – غزل 254

غزل 254

ديگر ز شاخ سرو سهي بلبل صبور
گلبانگ زد که چشم بد از روي گل به دور

اي گلبشکر آن که تويي پادشاه حسن
با بلبلان بي‌دل شيدا مکن غرور

از دست غيبت تو شکايت نمي‌کنم
تا نيست غيبتي نبود لذت حضور

گر ديگران به عيش و طرب خرمند و شاد
ما را غم نگار بود مايه سرور

زاهد اگر به حور و قصور است اميدوار
ما را شرابخانه قصور است و يار حور

مي خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسي
گويد تو را که باده مخور گو هوالغفور

حافظ شکايت از غم هجران چه مي‌کني
در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور

غزلیات حافظ – غزل 253

غزل 253

اي خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ که ريخت بي گل رويت بهار عمر

از ديده گر سرشک چو باران چکد رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر

اين يک دو دم که مهلت ديدار ممکن است
درياب کار ما که نه پيداست کار عمر

تا کي مي صبوح و شکرخواب بامداد
هشيار گرد هان که گذشت اختيار عمر

دي در گذار بود و نظر سوي ما نکرد
بيچاره دل که هيچ نديد از گذار عمر

انديشه از محيط فنا نيست هر که را
بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر

در هر طرف که ز خيل حوادث کمين‌گهيست
زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر

بي عمر زنده‌ام من و اين بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر

حافظ سخن بگوي که بر صفحه جهان
اين نقش ماند از قلمت يادگار عمر

غزلیات حافظ – غزل 252

غزل 252

گر بود عمر به ميخانه رسم بار دگر
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر

خرم آن روز که با ديده گريان بروم
تا زنم آب در ميکده يک بار دگر

معرفت نيست در اين قوم خدا را سببي
تا برم گوهر خود را به خريدار دگر

يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناخت
حاش لله که روم من ز پي يار دگر

گر مساعد شودم دايره چرخ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر

عافيت مي‌طلبد خاطرم ار بگذارند
غمزه شوخش و آن طره طرار دگر

راز سربسته ما بين که به دستان گفتند
هر زمان با دف و ني بر سر بازار دگر

هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ريش به آزار دگر

بازگويم نه در اين واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در اين باديه بسيار دگر

غزلیات حافظ - غزل 251

غزل 251

شب وصل است و طي شد نامه هجر
سلام فيه حتي مطلع الفجر

دلا در عاشقي ثابت قدم باش
که در اين ره نباشد کار بي اجر

من از رندي نخواهم کرد توبه
و لو آذيتني بالهجر و الحجر

برآي اي صبح روشن دل خدا را
که بس تاريک مي‌بينم شب هجر

دلم رفت و نديدم روي دلدار
فغان از اين تطاول آه از اين زجر

وفا خواهي جفاکش باش حافظ
فان الربح و الخسران في التجر

غزلیات حافظ - غزل 250

غزل 250

روي بنماي و وجود خودم از ياد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر

ما چو داديم دل و ديده به طوفان بلا
گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر

زلف چون عنبر خامش که ببويد هيهات
اي دل خام طمع اين سخن از ياد ببر

سينه گو شعله آتشکده فارس بکش
ديده گو آب رخ دجله بغداد ببر

دولت پير مغان باد که باقي سهل است
ديگري گو برو و نام من از ياد ببر

سعي نابرده در اين راه به جايي نرسي
مزد اگر مي‌طلبي طاعت استاد ببر

روز مرگم نفسي وعده ديدار بده
وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر

دوش مي‌گفت به مژگان درازت بکشم
يا رب از خاطرش انديشه بيداد ببر

حافظ انديشه کن از نازکي خاطر يار
برو از درگهش اين ناله و فرياد ببر

غزلیات حافظ - غزل 249

غزل 249

اي صبا نکهتي از خاک ره يار بيار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار

نکته‌اي روح فزا از دهن دوست بگو
نامه‌اي خوش خبر از عالم اسرار بيار

تا معطر کنم از لطف نسيم تو مشام
شمه‌اي از نفحات نفس يار بيار

به وفاي تو که خاک ره آن يار عزيز
بي غباري که پديد آيد از اغيار بيار

گردي از رهگذر دوست به کوري رقيب
بهر آسايش اين ديده خونبار بيار

خامي و ساده دلي شيوه جانبازان نيست
خبري از بر آن دلبر عيار بيار

شکر آن را که تو در عشرتي اي مرغ چمن
به اسيران قفس مژده گلزار بيار

کام جان تلخ شد از صبر که کردم بي دوست
عشوه‌اي زان لب شيرين شکربار بيار

روزگاريست که دل چهره مقصود نديد
ساقيا آن قدح آينه کردار بيار

دلق حافظ به چه ارزد به مي‌اش رنگين کن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بيار

غزلیات حافظ - غزل 248

غزل 248

اي صبا نکهتي از کوي فلاني به من آر
زار و بيمار غمم راحت جاني به من آر

قلب بي‌حاصل ما را بزن اکسير مراد
يعني از خاک در دوست نشاني به من آر

در کمينگاه نظر با دل خويشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تير و کماني به من آر

در غريبي و فراق و غم دل پير شدم
ساغر مي ز کف تازه جواني به من آر

منکران را هم از اين مي دو سه ساغر بچشان
وگر ايشان نستانند رواني به من آر

ساقيا عشرت امروز به فردا مفکن
يا ز ديوان قضا خط اماني به من آر

دلم از دست بشد دوش چو حافظ مي‌گفت
کاي صبا نکهتي از کوي فلاني به من آر

غزلیات حافظ - غزل 247

غزل 247

صبا ز منزل جانان گذر دريغ مدار
وز او به عاشق بي‌دل خبر دريغ مدار

به شکر آن که شکفتي به کام بخت اي گل
نسيم وصل ز مرغ سحر دريغ مدار

حريف عشق تو بودم چو ماه نو بودي
کنون که ماه تمامي نظر دريغ مدار

جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است
ز اهل معرفت اين مختصر دريغ مدار

کنون که چشمه قند است لعل نوشينت
سخن بگوي و ز طوطي شکر دريغ مدار

مکارم تو به آفاق مي‌برد شاعر
از او وظيفه و زاد سفر دريغ مدار

چو ذکر خير طلب مي‌کني سخن اين است
که در بهاي سخن سيم و زر دريغ مدار

غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب ديده از اين رهگذر دريغ مدار

غزلیات حافظ - غزل 246

غزل 246

عيد است و آخر گل و ياران در انتظار
ساقي به روي شاه ببين ماه و مي بيار

دل برگرفته بودم از ايام گل ولي
کاري بکرد همت پاکان روزه دار

دل در جهان مبند و به مستي سال کن
از فيض جام و قصه جمشيد کامگار

جز نقد جان به دست ندارم شراب کو
کان نيز بر کرشمه ساقي کنم نثار

خوش دولتيست خرم و خوش خسروي کريم
يا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار

مي خور به شعر بنده که زيبي دگر دهد
جام مرصع تو بدين در شاهوار

گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست
از مي کنند روزه گشا طالبان يار

زان جا که پرده پوشي عفو کريم توست
بر قلب ما ببخش که نقديست کم عيار

ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود
تسبيح شيخ و خرقه رند شرابخوار

حافظ چو رفت روزه و گل نيز مي‌رود
ناچار باده نوش که از دست رفت کار