غزل 261

درآ که در دل خسته توان درآيد باز
بيا که در تن مرده روان درآيد باز

بيا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالت مگر گشايد باز

غمي که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت
ز خيل شادي روم رخت زدايد باز

به پيش آينه دل هر آن چه مي‌دارم
بجز خيال جمالت نمي‌نمايد باز

بدان مثل که شب آبستن است روز از تو
ستاره مي‌شمرم تا که شب چه زايد باز

بيا که بلبل مطبوع خاطر حافظ
به بوي گلبن وصل تو مي‌سرايد باز