غزلیات حافظ - غزل 261
غزل 261
درآ که در دل خسته توان درآيد باز
بيا که در تن مرده روان درآيد باز
بيا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالت مگر گشايد باز
غمي که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت
ز خيل شادي روم رخت زدايد باز
به پيش آينه دل هر آن چه ميدارم
بجز خيال جمالت نمينمايد باز
بدان مثل که شب آبستن است روز از تو
ستاره ميشمرم تا که شب چه زايد باز
بيا که بلبل مطبوع خاطر حافظ
به بوي گلبن وصل تو ميسرايد باز
درآ که در دل خسته توان درآيد باز
بيا که در تن مرده روان درآيد باز
بيا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالت مگر گشايد باز
غمي که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت
ز خيل شادي روم رخت زدايد باز
به پيش آينه دل هر آن چه ميدارم
بجز خيال جمالت نمينمايد باز
بدان مثل که شب آبستن است روز از تو
ستاره ميشمرم تا که شب چه زايد باز
بيا که بلبل مطبوع خاطر حافظ
به بوي گلبن وصل تو ميسرايد باز
+ نوشته شده در هجدهم فروردین ۱۳۸۷ ساعت 3:38 توسط جمال پاریاب
|