غزلیات حافظ – غزل 252
غزل 252
گر بود عمر به ميخانه رسم بار دگر
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر
خرم آن روز که با ديده گريان بروم
تا زنم آب در ميکده يک بار دگر
معرفت نيست در اين قوم خدا را سببي
تا برم گوهر خود را به خريدار دگر
يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناخت
حاش لله که روم من ز پي يار دگر
گر مساعد شودم دايره چرخ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر
عافيت ميطلبد خاطرم ار بگذارند
غمزه شوخش و آن طره طرار دگر
راز سربسته ما بين که به دستان گفتند
هر زمان با دف و ني بر سر بازار دگر
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ريش به آزار دگر
بازگويم نه در اين واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در اين باديه بسيار دگر
گر بود عمر به ميخانه رسم بار دگر
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر
خرم آن روز که با ديده گريان بروم
تا زنم آب در ميکده يک بار دگر
معرفت نيست در اين قوم خدا را سببي
تا برم گوهر خود را به خريدار دگر
يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناخت
حاش لله که روم من ز پي يار دگر
گر مساعد شودم دايره چرخ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر
عافيت ميطلبد خاطرم ار بگذارند
غمزه شوخش و آن طره طرار دگر
راز سربسته ما بين که به دستان گفتند
هر زمان با دف و ني بر سر بازار دگر
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ريش به آزار دگر
بازگويم نه در اين واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در اين باديه بسيار دگر
+ نوشته شده در چهاردهم فروردین ۱۳۸۷ ساعت 15:47 توسط جمال پاریاب
|