غزل 216

آن يار کز او خانه ما جاي پري بود
سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود

دل گفت فروکش کنم اين شهر به بويش
بيچاره ندانست که يارش سفري بود

تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شيوه او پرده دري بود

منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شيوه صاحب نظري بود

از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد
آري چه کنم دولت دور قمري بود

عذري بنه اي دل که تو درويشي و او را
در مملکت حسن سر تاجوري بود

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقي همه بي‌حاصلي و بي‌خبري بود

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرين
افسوس که آن گنج روان رهگذري بود

خود را بکش اي بلبل از اين رشک که گل را
با باد صبا وقت سحر جلوه گري بود

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از يمن دعاي شب و ورد سحري بود