غزلیات حافظ – غزل 210
غزل 210
دوش در حلقه ما قصه گيسوي تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موي تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون ميگشت
باز مشتاق کمانخانه ابروي تو بود
هم عفاالله صبا کز تو پيامي ميداد
ور نه در کس نرسيديم که از کوي تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هيچ نداشت
فتنه انگيز جهان غمزه جادوي تو بود
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوي تو بود
بگشا بند قبا تا بگشايد دل من
که گشادي که مرا بود ز پهلوي تو بود
به وفاي تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان ميشد و در آرزوي روي تو بود
دوش در حلقه ما قصه گيسوي تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موي تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون ميگشت
باز مشتاق کمانخانه ابروي تو بود
هم عفاالله صبا کز تو پيامي ميداد
ور نه در کس نرسيديم که از کوي تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هيچ نداشت
فتنه انگيز جهان غمزه جادوي تو بود
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوي تو بود
بگشا بند قبا تا بگشايد دل من
که گشادي که مرا بود ز پهلوي تو بود
به وفاي تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان ميشد و در آرزوي روي تو بود
+ نوشته شده در چهارم فروردین ۱۳۸۷ ساعت 9:11 توسط جمال پاریاب
|