غزل 183

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند

بيخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلي صفاتم دادند

چه مبارک سحري بود و چه فرخنده شبي
آن شب قدر که اين تازه براتم دادند

بعد از اين روي من و آينه وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اين‌ها به زکاتم دادند

هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

اين همه شهد و شکر کز سخنم مي‌ريزد
اجر صبريست کز آن شاخ نباتم دادند

همت حافظ و انفاس سحرخيزان بود
که ز بند غم ايام نجاتم دادند