غزل 37

بيا که قصر امل سخت سست بنيادست
بيار باده که بنياد عمر بر بادست

غلام همت آنم که زير چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست

چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غيبم چه مژده‌ها دادست

که اي بلندنظر شاهباز سدره نشين
نشيمن تو نه اين کنج محنت آبادست

تو را ز کنگره عرش مي‌زنند صفير
ندانمت که در اين دامگه چه افتادست

نصيحتي کنمت ياد گير و در عمل آر
که اين حديث ز پير طريقتم يادست

غم جهان مخور و پند من مبر از ياد
که اين لطيفه عشقم ز ره روي يادست

رضا به داده بده وز جبين گره بگشاي
که بر من و تو در اختيار نگشادست

مجو درستي عهد از جهان سست نهاد
که اين عجوز عروس هزاردامادست

نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل
بنال بلبل بي دل که جاي فريادست

حسد چه مي‌بري اي سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست