ماجرای من و دل تاريکی- صالح حسينی
امروز چند مورد از پستی و بلندی های ترجمه دل تاريکی نوشته جوزف کنراد را عينا از زبان مترجم توانای آن و استاد گرانقدرم آقای دکتر صالح حسينی نقل می کنم شايد که مورد نظر دوستان بيفتد.( ماخوذ از مجله مترجم شماره 31-زمستان 78)
Droll thing life is- that mysterious arrangement of merciless logic for a futile purpose. The most you can expect from it is a little knowledge of yourself- which comes too late- and a crop of inextinguishable regret
مشکل ترجمه بر سر عباراتی بود که آنها را برجسته نشان داده ام. در عبارت اول، به قول خودم، نويسنده عشوه گری کرده است، يعنی به جای بردن Droll thing به آخر، آن را اول آورده است. پس لازم بود من هم دست به عشوه گری بزنم. به جای عبارت دوم نيز" بالاترين چيزی که می شود انتظار داشت" به نظرم بسيار بی مزه می آمد. در ترجمه عبارت سوم نيز" خرمنی از حسرت های خاموش نشدنی" چيزی کم داشت. لازم بود لفظ" آتش" را به آن بيفزايم و " خاموش نشدنی" را به صورت فعل در بياورم. عاقبت به چنين ترجمه ای رسيدم:
آوخ که زندگی، اين ترتيب اسرارآميز منطق بی امان برای هدفی بيهوده، چه بی مزه است. آدمی برای هيچ چيز نمی تواند به آن دل ببندد جز رسيدن به معرفتی اندک درباره خودش- آن هم دير به دست می آيد- و خرمنی از حسرت هايی که آتش آن خاموش نمی شود.
We felt meditative, and fit for nothing but placid staring. The day was ending in a serenity of still and exquisite brilliance. The water shone pacifically; the sky, without a speck, was a benign immensity of unstained light
در اين قسمت واژه کليدیmeditative است و با حالت عرفانی و بوداوار مارلو ارتباط دارد.meditation بودار وار منجر به اشراق- -illuminationمی شود. حتما خوانندگان فرزانه می دانند که لفظ بودا يعنی"The illuminated. پس واژه هایbrilliance- shine-light با اين معنا مرتبط است. وصول به اشراق با آرامش و بيکرانگی مقترن است. واژه هایplacid, serenity, still, exquisite, pacific حامل اين معنا است. همين انسجام واژگانی و هم آيی(collocation) تصاوير و واژه ها در اين جا و ديگر جاهای دل تاريکی سبب شاعرانگی اين اثر می شود- که مورد بحث ما نيست و به همين اشاره بسنده می کنيم. باری، در ترجمه قبلی اين اثر پيام متن ( يعنی معنا و مفهوم و منظور) به فارسی منتقل نشده است.(" حالتی انديشناک داشتيم و برای هيچ کاری جز آرام نشستن و خيره نگريستن آماده نبوديم. روز داشت در آرامش شکوهی خاموش و دل انگيز پايان می گرفت. آب مسالمت آميز می درخشيد، اسمان بی کمترين لکه ای، گستره مهربانب از روشنايي یکدست بود.") و اما من برای انتقال تقريبی پيام متن،meditation را " مراقبه" ترجمه کردم. به جایserenity " صفا" و به ازایexquisite- به وام ازسعدی-" دل آويز" گذاشتم و " درخشش" را جايگزينbrilliance کردم. " آرام" را برایplacid, stillآوردم. علاوه بر مرتبه معنايي پيشگفته، در وجه قيدی- با توجه به وصف رود تايمز در ابتدای رمان مبنی بر ارتباط آن با جملگی آبهای جهان- با اقيانوس آرامPacific Ocean پيوند می يابد، يعنی آب آن به آرامی اقيانوس آرام و درخشش آن همانند درخشش اقيانوس آرام می شود ( نظير مرتبه های معنايي" چين" در شعر حافظ:" تا دل هرزه گرد من رفت به چين زلف او/ زان سفر دراز خود عزم وطن نمی کند") در اين باره نتوانستم جاره ای بينديشم و به ناچار" آرام ورام" را اختيار کردم. دشواری ديگر بر سرbenign immensity بود. را در فرهنگ لغاتmild , pleasant معنا کرده اند که می توان جای آن" خوش" يا " خرم" گذاشت. " عظمت" يا " گستره" به جایimmensity چاره ساز نبود و همانطور که قبلا گفتم در اينجا موهم" بيکرانگی" است. واقع اينکه يکی از معانی همين است:boundlessness منتها در فارسی کلمه" بيکرانگاه" نداريم. پس واژه" مکان" را به آن افزودم: " مکان بی کران و خرم". باز ديدم چيزی کم دارد و نتوانسته ام تعبير نويسنده را به فارسی منتقل کنم. پس از تامل فراوان از حافظ همت طلبيدم و به " نزهتگه" رسيدم که به معنای مکان خرم يا جای خوش است ( و البته مجازا به معنای " بهشت") و بنابراين" نزهتگه بيکران" را جايگزين عبارت قبلی کردم و حاصل کار چنين شد:
حالت مراقبه به ما دست داده بود و جز نگريستن آرام و بهت انگيز چيز ديگری را موافق حال نمی يافتيم. روز در صفای درخشش آرام و دلاويزی داشت به پايان می رسيد. آب، آرام و رام می درخشيد. آسمان، بی هيچ لکه ای، نزهتگه بيکران نور زلال بود.
مترجم رمان لرد جيم می گويد که خودم از اين قسمت خوشم می آيد. پس اجازه بدهيد من هم اين قسمت را عينا بی هيچ حرف و گفتی نقل کنم:
I have wrestled wit death. It was the most unexciting contest you can imagine. It takes place in an impalpable srayness, with nothing underfoot, with nothing around, without spectators, without clamor, without glory, without the great desire of victory, without much belief in your own right, and still less in that of your adversary. If such is the form of ultimate wisdom, then life is a grater riddle than some of us think it to be.
من با مرگ کشتی گرفته ام. از اين کشتی کم هيجانتر مگر خودش. گود آن عرصه خاکستری نامحسسوسی است. نه چيزی
زير پاست، نا چيزی دور و بر، نه تماشاگری، نه هلهله ای، نه افتخاری، نه آرزوی بزرگ پيروزی، نه ترس بزرگ از شکست. فضای آن هم فضاس ناسالمی است که از شور و هيجان تهی و آکنده از دودلی است و آدمی نه چندان اعتقادی به حق خودش دارد و نه به حق حريفش. اگر حکمت غايي چنين بوده باشد، آنوقت زندگی معماي است بس بزرگتر از آنچه ما خيال می کنيم. به نقل از ماجرای من و " دل تاريکی"