نشانههاي ويژه و آشنازدايي
فرماليستها
زبان شناسي ساختاري كوشيده است با بيتوجهي به معناي گزارهها توجه خو را به سازههاي زبان معطوف نمايد. در سبك شناسي ساختاري نيز، معنا به تنهايي هيچ ويژگي ادبي ندارد، اين ريخت و شكل اثر است كه ادبيات آن را موجب ميشود. از اين رو در بحث سبك شناسي ساختارگرا ما با اين اصليترين پيشنهاد فرماليستهاي روسي، به صورت كمينه محتوا مواجه ميشويم. «ظرايف عاطفي كه به پيامي كاملاً خبري لحني ميبخشد موضوع سبك شناسي (ساختارگرا) خواهد بود. به عبارت ديگر محتواي سبك شناختي تتمهاي است ذهني و متغير با گوينده كه به خبر خنثي و ثابت پيامي ميافزايد، به اين ترتيب ما با يافتن مثلاً حدود 50 شاهد مثال از دو شاعر، مثل حافظ و منوچهري (از دو دوره متفاوت، به طوري كه اين 50 شاهد، معناي نهايي يكساني داشته باشند، بايد قادر باشيم، پارهاي از ويژگيهاي سبك شناختي اين دو شاعر را بروز دهيم. شايد كمينه محتوا را بتوان با احتياط ژرف ساخت و ويژگيهاي سبك شناختي اعمال شده بر آن را، گشتارهايي از آن كمينه محتوا ناميد. او همان گفته است: «چيزي كه ما آن را بدلهاي گشتاري ميخوانيم، فرايندهاي گوناگون همان جملههاي هستهاي زبان همگاني است. مفهوم سبك ايجاب ميكند كه براي بيان يك محتوا طرزهاي گوناگون بيابند.» پيش از اين سوسور گفته بود كه در زبان تنها تمايز وجود دارد؛ چنين تمايزي را ميتوان در گشتارهايي متفاوت از يك كمينه محتوايي مشاهده كرد.
اما نشانههاي ويژه هر متن ادبي، از جهتي ديگر نيز يادآور بحث فرماليستها در مورد آشنايي زدايي است.
زبان روزانه به طور ناخودآگاه از استعاره و مجاز سود ميجويد. يعني آن عناصري كه ياكوبسن آن را قطبهاي "زبان پريشي" و البته زبان ادبي ميداند.
متون ادبي، آگاهانه، استعاره و مجاز را به كار ميگيرند. اين دو قطب موجب پريشاني زبان ميشود، اما كثرت تداول، به خصوص در زبان عملي، رنگ ديگر گونه آن را ميزدايد.
ديگر كسي از جمله «فلاني عجب شيري است» وادار به تفكر و درنگ نميشود؛ رند حافظ بر اثر كثرت استعال رنگ ديگر گونه خويش را از دست داده است. در نظريه اطلاعات، بسامد بالاي يك واژه يا يك خبر از ميزان تاثيرگذاري آن ميكاهد. به همين دليل مفهوم آشنازدايي يا فرآيند بيگانه سازي در آثار فرماليستها و به خصوص ويكتور شكلوفسكي معنايي بس گسترده داشته تمام شگردها و فنوني را در برميگيرد كه مولف آگاهانه از آنها سود ميجويد، تا جهان درون متن را براي مخاطب بيگانه بنمايد. وظيفه هنر و ادبيات در آن است كه دركي ديگر گونه از اشيا و اموري كه زنگ عادات بشري بر آنها نشسته است، به ما بدهد.
شكلوفسكي به صراحت گفته بود: « هدف هنر احساس مستقيم و بيواسطه اشيا است، بدان گونه كه به ادراك حسي در ميآيند، نه آن گونه كه شناخته شده و مالوفند. تكنيك هنري عبارت است از آشنا زدايي از موضوعات، دشوار كردن قالبها، افزايش دشواري و مدت زمان ادراك حسي». از همين جا ميتوان به دشواريهاي متنهاي ادبي نوين و ادبيات شگرف پيبرد. چنين آثاري كوشيدهاند به ياري رمزگاني ويژه، جهاني يكسره شخصي بيافرينند، جهاني نه چندان آشنا با اذهان معتاد به توصيفات آشنا. دشواري حافظ، خاقاني، صائب، بيدل، هدايت، جويس، فاكند، پروست، ويرجينا ولف و كافكا در همين نكته نهفته است كه آنها ميكوشند درك ما را از جها ديگرگون كنند. ژاك درايدا گفته است: « هر چيز را كه تاكنون آشكار و حاضر دانستهايم با فاصله بشناسيم و در خواندن هر متني شالوده آن را آگاهانه بشكنيم.» البته در اين ديدگاه همواره رويكردي به تاريخ ادبي نهفته است. اما بر رند حافظ غبار آشنايي و الفت نشسته است، اما در زمان خود بيشك مفهومي بود كه در ذهن مخاطب ايجاد آشنازدايي كرده و لذت كشف را مهيا مينمود. اما بايد دانست، آشنازدايي، هم چند در ادبيات به گونهاي همه جانبه با فرماليتها آغاز شد، اما با اين مفهوم، در فرهنگ بشري، بسي ديرتر، در تفكرات هندي و بودايي رخ نموده است.
منبع: http://www.lifeofthought.com